14

دیشب توی خواب چرخید سمتم بغلم کرد و گفت خوشگله خیلی دوست دارم و دوباره خوابید ... خب آدم از زندگی اونم بعد ده سال چی میخواد دیگه؟

ولی خب زندگی هی سخت میگیره بهش نمیدونم چطور دلش میاد؟ بچه به این خوبی :))

امروز بیست و یکمین روزی هست که میخوام زبان بخونم و به خودم افتخار میکنم خلاصه ....

13

زبان رو بهتر دارم جلو میرم و سعی میکنم همین تایم صبح باشه که بتونم با صدای بلندم تکرار کنم ...

دوسش دارم و کاش دنیا بیشتر حواسش بهش باشه ...

12

م اینجا بود دیروز ،بودنش خیلی خوبه ... کلا بودن خونواده خیلی خوبه الان بعد این چندسال بیشتر دوس دارم که بهشون نزدیک باشم مثلا وقت ناهار بادمجون هایی که مامان سرخ کرده بود رو از یخچال درآوردم گرم کردم و گفتم چه خوبه !

کلا بودن خونواده باعث میشه انگار یه باری از دوشت برداشته بشه و یهو پر خشم شدم زن میتونستی باشی ها ؟ میتونستی باشی و من حس کنم یه مامان اینجا دارم ...

توی رویای من تو زن زیبای خوش خنده و شوخی هستی که هرروز میره تو محوطه ی شهرک قدم میزنه و با زن ها حرف میزنه و میخنده و وقتی برمیگرده خونه یه غذای خوشمزه درست میکنه و بعد مثلا تصمیم میگیره برا یه مدت بره شهرستان و پیش فامیل هاش باشه ... تو میتونستی این زن باشی هیچ چیزی کم نداشتی ...من میتونستم شوهر خوشحالتری داشته باشم اما؟!!

زبان خوندم ....

11

امروز هم با اینکه مریض بودم ولی زبان رو خوندم ،دیروز هم بعد چهلم خوندم توی آزمون هم هشت تا از ده تا سوال رو درست جواب دادم ...دیشب واقعا دل درد عجیبی داشتم قشنگ مرگ رو به چشم میدیدم ...

حس میکنم روحم خسته س ...

میخوام فردا اگه خوب بودم کتابم رو ببرم پارک و اونجا بخونم ...

10

توی روز دهم زبان خوندم و لباس های مشکی رو آماده کردم برای پنج شنبه. صبح الف رفت که لپ تاپ دخترهارو درست کنه و من خونه تنها بودم برگشت و وقت خوبی رو باهم گذروندیم ...

همه‌ش حس میکنم یه بار خیلی سنگینی از رو دوشمون برداشته شده!

رهاتر شدیم ...

نمیدونم ...

9

رفتم پیاده روی ،خاک گل خریدم و خاک پتوس و کاکتوس رو عوض کردم . قوطی خاک رو به ای دادم که با سنگ قبر اونجا بریزه و داشتم فکر میکردم کاش من اصلا جنازه ایی نداشته باشم کاش هیچ سنگ قبری برای من نباشه ...

پیک اومد و یه ضدافتاب خوب به نظرم پیدا کردم که رنگ پوستمو هویجی نمیکنه ولی گاهی باید ازش استفاده کنم چون حجمشم کمه با همون ژیلا میگذرونم فعلا.

زبان رو هم خوندم و الان میخوام سریالمو ببینم.دقت کردم تو همه ی سریالای امریکایی یه پتوی قلاب بافی رو مبل هاشون هست.

راستی گوشمو سوراخ نکردم چون گوشواره ها بزرگتر از انتظارم بود ولی خب قشنگه حالا امیدوارم بعدها گیر بیارم چیزی که میخوام ...

نمیخوام حلوا بپزم...

الان برای پیدا کردن پ کلی گشتم؟!!! منی که صفحه کلید رو اصلا نگاه نمیکنم...

8

صبح رفتم پیاده روی و چیزایی که میخواستم رو هم خریدم مثلا یه ترشی انبه که اتفاقا خیلی هم مزه ش بد بود! زبان رو هم خوندم و کمی دوتایی به ماه خونین امشب نگاه کردیم ...

یه ضدافتاب و گوشواره سفارش دادم و فردا باید گوشم رو سوراخ کنم همون دومین سوراخ .

من میگم آدم ها منو دوس دارن و لبخند میزنن مثلا همون خانوم دکتر داروخونه فقط آقایون بهم لبخند نمیزنن :))

فردا باید پته بدوزم و کتاب صوتی رو گوش بدم و احتمالا همون صبح برم پیاده روی که بعدازظهر پیک میاد.

مدام تو فکر ح و تهمتی که بهش زدن هستم نمیدونم چی میشه ولی دوس داشتم ایمانم بهش قلبی بود نه اینکه شک و شبهه گوشه ی ذهنم باشه ...

امروز نرگس کاشتم :))

7

صبح رفتم جلوی موهام رو کوتاه کردم و کمی ابروهام رو مرتب ،با همین کار کوچیک واقعا قشنگ شدم! بعدش رفتم پیاده روی اینبار حتی شال رو دیگه دور گردنم نداشتم نمیدونم چه اصراری بود که حتما باید دور گردنم باشه وقتی نمینداختم پس من امروز کامل اون ترس رو کامل دور کردم از خودم ....

گاهی فکر میکنم آدم های بیرون واقعا از من خوششون میا چون خیلی با من مهربونن و بهم لبخند میزنن آقایون بیشتر :))

با دوتا از همسایه ها توی آسانسور و پارکینگ مکالمه های طولانی داشتم ...

خونه رو تمیز کردم و بعد یه مکالمه ی خوب با الف ... این پسر رو خیلی دوس دارم ...

سنگ قبر رو طراحی کرده بودن و باز برای تایید نظر من رو هم پرسیدن! چقدر با شعور و قشنگ ،حس خوبی داشتم از این رفتار .

فردا میخوام حلوا درست کنم و امیدوارم خوب بشه ...

بهش گفتم کلمه ی آرزو درسته؟ نباید مینوشتین امید گفت : خب نه چون برای ما اون یه آرزو بود که هیچوقت نداشتیمش ....

6

جمعه ی خوبی بود،پته دوختم قورمه سبزی پختم و از همه مهمتر با الف رابطه ی خوبی داشتیم سرحال بود و برای خودش مرغ کباب میکرد کلا حس میکنم وقتایی که داره غذا درست میکنه حالش بهتره مثل هفته ی قبل که ماهی درست میکرد ... دوسش دارم .

زبان رو هم خوندم و تیک خورد با چاشنی همون کتاب صوتی عاشقانه.

دیروز دقیقا یک ماه گذشته بود و من توی چنل مفصل نوشتم از اون روز و احساسات روزهای بعدی ...

5

زبان رو برای پنجمین روز خوندم و همینطور یه کتاب صوتی خوب پیدا کردم راجع به عشق،حرفاشون جالبه و یه افسوس کاش این امکانات یا رشد فردی رو دوران مجردی هم داشتم و همه ی اون سالها رو هدر نمیدادم....

پنج شنبه بازار رفتم و باز به هوس لباس خریدنم غلبه کردم و فقط دوتا جوراب خریدم یعنی این تابستون فقط ۸۰ تومن خرج لباس کردم :)) شاهکاره واقعا امیدوارم این روند رو همچنان ادامه بدم و اسراف نداشته باشم و کمدم خالی بشه.

4

امروز تنها بودم ،گ زنگ زد یه چیزایی گفت که واقعا عجیب بود از طرفی دلم نمیخواد باور کنم از طرفی خب طرف مقابل چرا باید خودش رو در مقابل همچین چیزی قرار بده!

نمیدونم ولی به هرحال باعث شد اپ اینستا رو فعلا پاک کنم و توییتر رو دی اکتیو کنم هرچی کمتر تو این فضا باشم برای روانم بهتره تهش فقط اینجا برام میمونه و امیدوارم هیچ آشنایی اینجارو پیدا نکنه...

زبان خوندم،تنها کار مفید امروزم فکر میکنم همین بود...

یه فایلی که دیروز چندبار وسوسه شدم پول بدم بابتش رو مجانی پیدا کردم،پول نداشتم وگرنه این کارم اخلاقی و درست نیست!امیدوارم محمد مصلح ببخشه منو... چقدر از این حلال کردن بدم میاد طرف زندگیت رو زهرمار میکنه و بعد با یه حلال کن تو بدترین موقعیت میخوان سرو تهش رو هم بیارن! بعد خودم از آدمی که زحمت کشیده فایل ساخته میخوام منو ببخشه ....

آدمیزاد واقعا عجیبه کار بقیه اخ و پیفه ولی خودش نه !

3

جدی عشق چقدر زندگی رو شیرین تر میکنه!

امروز هم زبان خوندم و پته رو دوختم و یه کوکوی مرغ جدید درست کردم،فردا میرم پیاده روی وقتی چرکولکم پیاده روی رو دوس ندارم قبلتر شال میپوشیدی و موهات معلوم نبود الان باید حتماْ موهام تمیز باشه که رها برم بیرون ...

بابا زنگ زد کمی حرف زدیم، دلم همیشه براش تنگه

میخوام با آدمهای اون بیرون مهربونتر باشم.

2

قمیشی داره میخونه ،همیشه برای من یادآور اون سال های دوره!

دیروز وقتی الف برگشت خونه یه دسته گل خیلی خیلی قشنگ برام گرفته بود و عجیب این بود که یه لحظه حس کرده بودم برام گل میگیره واقعا حس خانوم ها واقعا عجیبه...

ولی وقتی با دسته گل به اون قشنگی دیدمش اونقدر شوکه شدم که نمیتونستم چیزی بگم،یه ترکیب قشنگ که همین الان برگشتم پشت سرم رو دوباره نگاه کردم. بهم گفت چون یار و یاورم بودی این روزها.

یه حس خیلی خوبی بود اینکه کارها و تلاشت دیده شده و این آدم قدردانه...

امروز هم زبانم رو خوندم و پته رو هم بافتم.فیلم رو هم ببینم و یه تیک قشنگ بخوره امروزم.

1

هایده داره میخونه،منتظرم ناهار گرم بشه دارم با غذاها زینک میخورم وزنم رسیده به ۴۶و میخوام دوباره به ۵۰ برسم فقط خودم میدونم چقدر ضعیف شدم این مدت!

امروز زبان خوندم اولین روز بود،امیدوارم مداوم باشه.

روزهامم عجیبه ... هنوز نمیدونم چه حسی دارم! سوگ رو با خشم دارم تجربه میکنم مثلا چندروز پیش یهو رو زبونم اومد که همه چی داشتی که تو چرا ول کردی و رفتی...

حتی گاهی حس میکنم با مردنش هم داره باز روی زندگیم تاثیر میذاره عین وقتی بود و سهم من از الف رو کمتر میکرد،من همیشه در تلاش برای کمتر خرج کردن بودم که پس انداز بشه و همون پس انداز جایی خرج میشد که اون مریض میشد!! چرا واقعا به فکر خودش نبود؟ نه سلامتی نه حتی اذیت نشدن اطرافیانش... یعنی چطور میشه یه آدم حتی یه قرون پس انداز نکنه برای روز مبادا؟

واقعا آدم عجیبی بودی زن کاش بچه هات رو کمی بیشتر دوس داشتی ...