هایده داره میخونه،منتظرم ناهار گرم بشه دارم با غذاها زینک میخورم وزنم رسیده به ۴۶و میخوام دوباره به ۵۰ برسم فقط خودم میدونم چقدر ضعیف شدم این مدت!

امروز زبان خوندم اولین روز بود،امیدوارم مداوم باشه.

روزهامم عجیبه ... هنوز نمیدونم چه حسی دارم! سوگ رو با خشم دارم تجربه میکنم مثلا چندروز پیش یهو رو زبونم اومد که همه چی داشتی که تو چرا ول کردی و رفتی...

حتی گاهی حس میکنم با مردنش هم داره باز روی زندگیم تاثیر میذاره عین وقتی بود و سهم من از الف رو کمتر میکرد،من همیشه در تلاش برای کمتر خرج کردن بودم که پس انداز بشه و همون پس انداز جایی خرج میشد که اون مریض میشد!! چرا واقعا به فکر خودش نبود؟ نه سلامتی نه حتی اذیت نشدن اطرافیانش... یعنی چطور میشه یه آدم حتی یه قرون پس انداز نکنه برای روز مبادا؟

واقعا آدم عجیبی بودی زن کاش بچه هات رو کمی بیشتر دوس داشتی ...